Wednesday, November 03, 2010
Wednesday, January 13, 2010
Friday, October 23, 2009
یا انسانها دارند خیلی ماشینی می شوند یا ماشینها دارند خیلی انسانی می شوند ولی خلاصه نتیجه این شده که انسانها حسابی دلخور شده اند.
Thursday, September 24, 2009
دقیقه ۳:۳۹
Thursday, August 27, 2009
Sunday, June 21, 2009
آفتاب روی صورتم سنگینی می کرد و با حیرت به تئاتر بزرگی که در جریان بود و از قضای روزگار من هم از بازیگرانش بودم نگاه می کردم و توی دلم «داد و بیداد از این روزگار» می خواندم.
ناگهان صدای بلند شلیکی به گوشم رسید. انگار که تمام قلبم فروریخت و من هم همراه قلبم روی آسفالت خیابان فرو ریختم.
پدرم اصرار داشت که نترسم. ولی من اصلاً نمی ترسیدم. چشمهایم خیلی دورها را نمی دید. حتماً باید به چشم پزشکی بروم.
پدر جان من نمی ترسم. تو هم نترس!
همه جا سفید شد.
Sunday, May 31, 2009
اگر یک کلاف گره خورده و سر در گم را به من بدهند و از من بخواهند که بازش کنم، ترجیح می دهم مزرعه ای از پنبه بکارم و درو کنم و کلاف بریسم ولی گره های کلاف گره خورده را باز نکنم.
خلاصه که ننه جون! زمونه زمونه ی restart کردن است.
Tuesday, May 26, 2009
کمرم بد جوری درد می کند
Wednesday, February 25, 2009
من و بچه قورباغه هایم که خیلی هم قورباغه نیستند به خوبی همه ی این چیزها را می دانیم و حسابی هواسمان جمع است. البته هواس شاید که جمع هوس باشد و اصلاٌ با حواس که جمع کردنش خیلی سخت است و جمع حس است هیچ رابطه ای ندارد.
Tuesday, February 03, 2009
خدایا! خدایا! خدایا!
از تو (شما) بسیار سپاسگزارم که همکلاسی ام چایی اش را در سطل ماست می نوشد تا کره ی زمین گرم نشود و پنگوئن ها بدبخت نشوند!
Monday, November 03, 2008
چه چیز بدی است این اصل «آن چیز را که بر خود نمی پسندی بر دیگران هم مپسند و بالعکس.» دیگران چه می دانند آن چیز برای تو چه معنی هایی می دهد که برای آنها نمی دهد و بالعکس!!
Friday, August 29, 2008
می آیم و میروم، می آیم و می روم در حالی که وسطم همچنان ساکن باقی می ماند.
کش می آیم انگار!
با همان معصومیت کودکانه، همان بلاهت هفت سالگی ام که فکر می کردم جاکش اسم جعبه ی کوچک زیرچرخ خیاطی است که کش هایشان را در آن نگه می دارند.
کش می آیم،
با انعطاف همان کش ها،
که در جاکش همیشه جایشان خالی می ماند.
Thursday, May 08, 2008
Thursday, May 01, 2008
Wednesday, January 23, 2008
کوتاه کردن مو کار بسیار خوبی است چون آدمی سبک می شود و امکان پرواز کردن بالا می رودو حتی ممکن است علم و دانش و در بهترین حالت افکار انقلابی و هیجان انگیز به علت وجود موانعی چون خرمن مو به راحتی به کله تان نفوذ کند. نگران افکار شیطانی و مخرب نباشید چون آنها به علت قدرت نفوذ بالا به هر حال وارد کله تان خواهند شد!
نشاید که موهایتان طویل گشته و مغزتان را بپوشاند. پس به سلمانی رفته و کوتاه کنید، کوتاه! باشد که جملگی موکوتاه شویم!
Sunday, January 13, 2008
روزهای کوفتی روزهایی است که هر پنج دقیقه یک بار دمای هوا رو تو اینترنت چک می کنم تا تخمین بزنم چه قدر لباس باید بپوشم که بتونم تو بالکن بدون سگ-لرزه سیگار بکشم و ساعت از 11 پیش از ظهر تبدیل می شه به ساعت 11 پس از ظهر بدون اینکه یکی از سیگارها کم شده باشه یا حتی موقعیت جغرافیایی من عوض شده باشه.
Wednesday, November 21, 2007
فصل کوتاه کردن پر مرغ هاست. مرغ هایی که همه اش جیششان را نگه می دارندو سنگ کلیه می گیرند و سنگ می پرد تو تخم هایشان و ما هِی تخم مرغ های سنگی داریم. تخم مرغ های سنگدار جیشی! باید پرهایشان را کوتاه کرد چون فصل کوتاه کردن پر مرغ هایی از این دست است. فقط گاوها را فراموش نکنید هیچ وقت! برای این کار بد نیست موقع کوتاه کردن موی مرغ ها که شاید اسمش پر باشد یک آواز گاوی بخوانیم.
Saturday, November 10, 2007
آینه:«پاسخ این است: تو میان همگان هیچ ترینی و بیمارمغزترینی. بیش از این نمی دانم. شرمنده!»
Monday, October 15, 2007
Saturday, September 08, 2007
همه به طرفم شلیک می کنند؛ خودی ها ، دشمن ها، بی طرف ها ... نمیدانم چه چیزی باعث می شود باز بلند شوم و با تمام وجود فرار کنم!
Monday, August 20, 2007
Friday, July 20, 2007
بد جوری گیر کرده ام در گل و لجن، مرگ به سمتم می آید پیش. لعنت خدا به من! لعنت خدا به خود خدا که از من هم سادیست تراست.
Friday, June 22, 2007
می دونی فرق «خدا » چیه؟! اینه که اصلاً منت کشی نمی کنه!
البته یه فرق دیگه هم داره: «نکنه!اصلاً برام مهم نیست!»
:( خیلی می ترسم الکلی شم!
Sunday, June 17, 2007
ایستگاه مترو جای گرمی است
* هر فحشی بدی الهی که به خودت برگرده!
Wednesday, June 13, 2007
_ مشقّت، قشلاق، مشتاق_
حتی قاشق هم همین طور! فکر کنم تابستان را توصیف می کنند.
Wednesday, May 23, 2007
Tuesday, March 27, 2007
ما هر چه قدر سعی کردیم با لوس کردن های پیامبرانه خودمان تنی چند به پیروان بیافزاییم نشد که نشد! به همین جهت زین پس روش های کاملاً سنتی از قبیل معجزه و مهر و عطوفت و انذار و ارعاب در پیش خواهیم گرفت.و اما...
آورده اند که چوپانی در بیابان مشغول چراندن گوسپندان خویشتن بود. هنگام چرت عصرگاهی وقتی با گردنی خمیده به چریدن حیوانات می نگریست و iPod شافلش آهنگ This is your Life از The Dust Brothers که از ساندتراک های Fight Club می باشد، آورده بود، به ناگه چهره اش در هم رفت و به مسخرگی زندگی شروع به اندیشیدن کرد. در لحظه ای کاملاً عرفانی ناگهان فرقی میان خود و چارپایانش احساس نکرد.
در این لحظه رو به آسمان کرد و سپس زمین و همه کاینات را به باد ناسزا گرفت که این چه زندگی پوچی است! حتی کار به جایی رسیده بود که به جان زبان بستگان علف خوارش هم غر می زد و از زندگی شکایت می کرد! در همین اثناء صاعقه ای از آسمان به زمین آمد و چوپان غرغرو را تکراند و با خاک یکسان کرد.
سخن کوتاه: دست از غرغر کردن بکشید که بسیار شنیع و اعصاب خورد کن است و اگر جنبه ندارید آهنگ های دیگری مثل لیلا فروهر گوش کنید! خلاصه آنکه هر گاه لب به غرغر و نالیدن از زندگی سگی خود گشودید منتظر هر گونه بلای آسمانی هم باشید! از ما گفتن بود،
باشد که همه رستگار شویم.
Sunday, March 25, 2007
چه فایده ای دارد این پیامبر شدن؟!
من اصلاً این مردمان را دوست ندارم که هدایتشان کنم!
حتی خود خدا هم 1400 سال پیش یک بار ناامید شد، من دیگر چه حرفی برای گفتن دارم؟!
بهتر است همه ی حرف هایم را با همان خود خدا بزنم.
Monday, March 05, 2007
و اما خدا!
به خاطر می آورم در کتابی یا گوشه ای خواندم که در ایران باستان دوره ای بوده است که قومی در آن اعتقاد داشتند، خدایشان واحد و همان زمان است. این قوم می پنداشتند تنها چیزی که بشر قادر نیست بر آنها فایق آید و همیشه مطیع آن است زمان است و بس! از این روی خدای خود را زمان می دانستند و حالا آنکه با این خدای خود چه کار می کردند، بنده ی حقیر بی اطلاع است.
غرض از نقل این حکایت این بود که خداوندگاری که این تن را همانا مبعوث نموده، خداوندی از همین جنس است. تو گویی اصلاْ خود زمان! و اگر این اندیشه را به خود راه می دهید که ممکن است بر او فائق آیید یا به کلکی خلاصه حالش را بگیرید، سخت کور خوانده اید. [البته این جمله ی آخر از جانب خودم بود چون خداوندگار به غایت مهربان هستند و اصلاْ اهل تهدید و ارعاب نمی باشند.]
سخن کوتاه: انسان های خوبی باشید و دست از خاله زنکی و چرت و پرت گویی پشت سر دیگر بندگان خدا بکشید. اگر احساس علافی و بیکاری به آن حد فشار آورد که نیاز شدید به خاله زنکی حس کردید، به جایش یک پاکت سیگار بکشید و این حرکت شنیع را از فکر خود بیرون کنید. باشد که همه رستگار شویم!
Friday, February 16, 2007
لازم دیدم در کلماتی چند، در باب مسئله ی پیامبری و مسایل مربوطه کمی روشنگری بنمایم همانا: در اصل بنده نه چوپان نه بیابانگرد و غارنشین و نه high on cocaine بوده ام. بلکه بنده ای به شدت عادی و معمولی سردرگم در میان بقیه ی بندگان ول می گشتم. اما همان طور که هر چیزی دوره ای دارد، بنده این وسط به ظن خود به پیامبری رسیدم. البته در این شیوه ی جدید پیامبری هدف ارشاد و از این حرفا نیست بلکه خوب هدف رستگاریست از هر نوع. بیش از این جایز نمی دانم در این مورد سخن برانم.
باشد که همه رستگار شویم.
Thursday, February 15, 2007
از وقتی پیامبر شدم انگار یه چیزایی در درونم عوض شده، از این روست که در بیرونم هم عوض خواهد شد و زین پس کلاْ یه تحولات اساسی خواهیم داشت. از قبیل سوئیچ کردن از چرت و پرت های مثلاْ دپرس و از دنیا بریده به چرت و پرت های مسخرگی(یا تمسخرآمیز) که دسته ی دوم وبلاگ هاست که این روزها رایج شده و با وجود اینکه فلسفه ی وجودی اش در اصل تکراری نبودن بوده، حالا دیگه بدجوری هم تکراری شده! البته دست کم این مزیت رو دارن که باعث گشادی روح خواننده شده و بعضاً دلشان را خنک می نماید.
الآن بدجوری قصد دارم این دسته گل هایی رو که زرت و زرت از خودشان عکس می گیرن به باد انتقاد بگیرم. (در حسن نیتم شک نکنید هرگز نه بحث حسودی در میان است نه تمسخر و تحقیر) ولی فعلاً چون تحقیقاتم در این جرگه به کمال مورد نظر نایل نگشته مدتی دست نگه می دارم. امیدوارم در این مدت از پیامبری عزل نگردم!
Thursday, February 01, 2007
انگار احساس می کنی قبلاً هم همین جا بوده ای.
نگرانم.
نگران پیرمردها و پیرزن های اطرافم هستم که زندگی خیلی برایشان تکراری شده و شاید همان بهتر که بمیرند.
نمی دانم این بردگی های ساکن, برای فراموشی چه دردی است؟!
می دانم که چه قدر خسته شده اید. بیایید آخر هفته ها محض تنوع هم که شده از دست بدبختی مان فریاد بکشیم!
من هم خسته شده ام. سخت است پیر شدن وپهن شدن روی زمین و وارد شبکه ی فاضلاب شدن از شدت لختی، چرا تمام نمی شود؟!
چرا تمام نمی شود؟!
چرا تموم نمیشه؟
Monday, January 22, 2007
تکرار ملال انگیز حضور و صدای نفسهایم که حوصله ام را سر می برد، حقیقت تلخ وجود و یا شاید واقع گرایی احمقانه ایست که خودش واقعیت ندارد!
Wednesday, January 10, 2007
واعظ احمقی شدم بعد از این همه سال نگاه کردن به دهان هایی که می جنبند و نشنیدن.
شوخی جالبی است این زندگی!
به سلامتی ما و شما و چرت و پرت هایی که گفتن و نگفتنشان به یک اندازه مسخره است.
رشته هایی هستند که آدمی را به گذشته پیوند می دهند، هر چند نازک، هر چند در هاله ای از توهم و فانتزی. و هر چه از عمر می گذرد، رشته ها بیشتر و بیشتر می شوند و چروک ها عمیق تر و عمیق تر و the consent to be raped بیشتر و بیش تر!
Monday, December 11, 2006
واقعاً سؤال مهمیه، در واقع جوابش مهمه: که تا چه حد باید سختی های گزنده ی وقایع رو پذیرفت؟! تا چه حد باید هدیه های اتفاقی سرنوشت را قبول کرد؟
مرزبندی میان واقعیت های تحمیلی و غیر تحمیلی، مسخره تر از اراده و انتخاب، حتی مسخره تر از جبرمنفعل کننده ی زیر پوستی.
واقعاً چه فرقی داره که چه کسی منفعل است و چه کسی فاعل؟! وقتی به هر حال همه ی فعل ها احمقانه و بی دلیل به نظر می رسند. وقتی احساس خوشبختی حداکثر چند ثانیه به درازا می کشد و احساس بدبختی اصلاً وجود ندارد چون بدبختی و زندگی معادل شده اند و تازه می فهمی تصوراتت از زندگی افسانه هایی است که باید برای کودکانت شب ها قبل از خواب تعریف کنی!
همین بدبختی یا همین خوشبختی که اسمش زندگی است، همین تاب خوردن های آرام و بی احساس روی صندلی مادربزرگ، همین مقاومت برای پلک نزدن هنگام تماشای غروب، همین اشک هایی که در چشمانت حلقه می زند و وانمود می کنی علتش ریزش ناگهانی نور به چشمانت است، همین ورق های سفیدی که سیاه می شوند، همین احساس پهن و سنگین پیری، همین خوشبختی یا بدبختی که اسمش زندگی است، زندگی است، زندگی!
دوست داشتم هر شب با همه تان خداحافظی می کردم.