Sunday, September 25, 2005

برای موشی که دیگر در کنار ما نیست:

گاهی انسان مجبور می شود, از بین ببرد آن کس را که دوست می دارد. و این چنین بود مرگ تو! وقتی با آن چشمان معصوم و سبیل های زیبایت از میان ما رفتی, طفلکانت نمی دانستند که مادرشان دیگر هرگز باز نمی گردد و به امید لقمه ای نان فیش فیش می کردند. می دانم. می دانم اگر قلب کوچکت هرگز نمی زند, مقصر ما بودیم. خداوند ما را ببخشد که باعث توقف سریعترین قلب های دنیا شدیم! ای کاش موهایت به اندازه ی قلبت پاک بود! ای کاش حامل این همه باکتری و مرض نبودی! و این ای کاش گفتن ها هیچ حاصلی جز بغض گلوی من ندارد.

و آنگاه که جسد بی جانت در فاضلاب های سرد و تاریک می غلطید, روحت روی کاسه توالت اوج می گرفت! چه شد ما را که خفه کردیم, بی گناه ترین خلق را؟! چه تاوانی بدترین از این که نگاه ملتمست هر ثانیه جلوی چشم ماست؟ ای کاش زمان به عقب بر می گشت و موش ها حاکم مطلق زمین می شدند. ای کاش تو مرا در توالت فرنگی خفه می کردی. دریغا! که ما را فرصتی برای جبران اشتباهاتمان نیست.