Friday, February 16, 2007

لازم دیدم در کلماتی چند، در باب مسئله ی پیامبری و مسایل مربوطه کمی روشنگری بنمایم همانا: در اصل بنده نه چوپان نه بیابانگرد و غارنشین و نه high on cocaine بوده ام. بلکه بنده ای به شدت عادی و معمولی سردرگم در میان بقیه ی بندگان ول می گشتم. اما همان طور که هر چیزی دوره ای دارد، بنده این وسط به ظن خود به پیامبری رسیدم. البته در این شیوه ی جدید پیامبری هدف ارشاد و از این حرفا نیست بلکه خوب هدف رستگاریست از هر نوع. بیش از این جایز نمی دانم در این مورد سخن برانم.

باشد که همه رستگار شویم.

Thursday, February 15, 2007

از وقتی پیامبر شدم انگار یه چیزایی در درونم عوض شده، از این روست که در بیرونم هم عوض خواهد شد و زین پس کلاْ یه تحولات اساسی خواهیم داشت. از قبیل سوئیچ کردن از چرت و پرت های مثلاْ دپرس و از دنیا بریده به چرت و پرت های مسخرگی(یا تمسخرآمیز) که دسته ی دوم وبلاگ هاست که این روزها رایج شده و با وجود اینکه فلسفه ی وجودی اش در اصل تکراری نبودن بوده، حالا دیگه بدجوری هم تکراری شده! البته دست کم این مزیت رو دارن که باعث گشادی روح خواننده شده و بعضاً دلشان را خنک می نماید.

الآن بدجوری قصد دارم این دسته گل هایی رو که زرت و زرت از خودشان عکس می گیرن به باد انتقاد بگیرم. (در حسن نیتم شک نکنید هرگز نه بحث حسودی در میان است نه تمسخر و تحقیر) ولی فعلاً چون تحقیقاتم در این جرگه به کمال مورد نظر نایل نگشته مدتی دست نگه می دارم. امیدوارم در این مدت از پیامبری عزل نگردم!

Thursday, February 01, 2007

انگار احساس می کنی قبلاً هم همین جا بوده ای.

نگرانم.

نگران پیرمردها و پیرزن های اطرافم هستم که زندگی خیلی برایشان تکراری شده و شاید همان بهتر که بمیرند.

نمی دانم این بردگی های ساکن, برای فراموشی چه دردی است؟!

می دانم که چه قدر خسته شده اید. بیایید آخر هفته ها محض تنوع هم که شده از دست بدبختی مان فریاد بکشیم!

من هم خسته شده ام. سخت است پیر شدن وپهن شدن روی زمین و وارد شبکه ی فاضلاب شدن از شدت لختی، چرا تمام نمی شود؟!

چرا تمام نمی شود؟!

چرا تموم نمیشه؟