Sunday, June 21, 2009


آفتاب روی صورتم سنگینی می کرد و با حیرت به تئاتر بزرگی که در جریان بود و از قضای روزگار من هم از بازیگرانش بودم نگاه می کردم و توی دلم «داد و بیداد از این روزگار» می خواندم.
ناگهان صدای بلند شلیکی به گوشم رسید. انگار که تمام قلبم فروریخت و من هم همراه قلبم روی آسفالت خیابان فرو ریختم.
پدرم اصرار داشت که نترسم. ولی من اصلاً نمی ترسیدم. چشمهایم خیلی دورها را نمی دید. حتماً باید به چشم پزشکی بروم.
پدر جان من نمی ترسم. تو هم نترس!
همه جا سفید شد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home