Thursday, May 01, 2008

بی اندازه، بی اندازه، بی اندازه خسته شده ام. همه چیز بوی بنزین و آسانسور و کامپیوتر و کاغذ می دهد. حتی بهار هم که قرار بود بوی علف بدهد، حتی تابستان که قرار بود بوی آفتاب بدهد. بی اندازه، بی اندازه مغزم درد می کند. شاید قدرت اندازه گیری ام محدود شده ولی شک ندارم که انتها ندارد مسخرگی آن چیزی که هستی و تماشای آن چیزی که هستی از بیرون و مسخره کردن آن در حالی که آن چیزی که هستی و از بیرون مسخره می کند آن چیز مسخره ی وسط گود را خودش مسخره تر و بی خاصیت تر است. اصلاً تف به آن چیزی که هستم از بیرون و آن چیزی که هستم در واقع و زنده باد بد و بیراه هایی که خلاقانه بر زبانم جاری می شود!!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home