Friday, July 20, 2007

صدای خودم که بیگانه شده و سمفونی مرگ که به مدت شصت سال نواخته می شود، صحنه ی غریبی است: شمعی در دست، کفن پوشیده، همگام با ریتم نوای تهی کننده ی مرگ پیش می روم به سمت لبه ای که در راه است. و مدام این شمع لعنتی خاموش می شود در راه و مدام له می کنم دست و پای دیگران را از نادانی!!

بد جوری گیر کرده ام در گل و لجن، مرگ به سمتم می آید پیش. لعنت خدا به من! لعنت خدا به خود خدا که از من هم سادیست تراست.