Wednesday, November 30, 2005

تازگی ها هر شلواری که می خرم تنگ است,
حتی جوراب های کشی هم تنگ اند؛ خُلقم که مدام تنگ است.
.
.
.
این روزها مثل هر روزها دلم تنگ است.
چشم هایم هم تنگ است بس که گریه می کنم!

هِی با هم قرار قبرستون گذاشتیم که با هم بمیریم؛
ولی هر دفعه من اونجا تو تاریکی منتظرت واسادم و نیومدی!
من جرئت تنها مردن ندارم!
ازت متنفرم.

وقتی مدام سعی می کنن فراموشت کنن,
چون مثل خوره داری مغزشونو می خوری,
چون آسایشو ازشون گرفتی,
.
.
.
... بیا بریم با هم بمیریم!!