Sunday, May 22, 2005

خانم حراست دانشگاه در حالی که نفس نفس زنان به دنبال دختر دانشجو می دود:

ـ وايسا ببينم خانومم! کارتتو ببينم!

دختر دانشجو با چهره در هم و نگران:

- خانوم مگه چی شده؟!

- عزيزم چند وقته آرايشگاه نرفتی؟ ابروهات بر جوری در اومده! حالا کارتتو بده ببينم.از بچه های خودمونی؟

- آره.خانوم چند وقته همش امتحان داريم قول ميدم امروز برم آرايشگاه.

دختر به اکراه کارتش را به خانوم حراست می دهد.

- آخه عزيزم در شأن يه دختر دانشجو نيست که ابروهاش اين قدر نامرتب باشه.ناخن هاتم که لاک نداره! آخه من چی بگم؟! شما برو کارتتو از حراست بگير!

- خانوم !‌ خواهش می کنم کارتمو بدين! من واقعاً وقت نمی کنم!.....

- چه طور وقت می کنی تند و تند پروژه ی اضافی بنويسی؟! به هر حال منم تقصير ندارم اين شغلمه!

- آخه ....

* برخواسته از يک ذهن بدجوری بيمار!

Monday, May 09, 2005

امشب مثل اينکه موقع وصيت نامه دوم رسيده! حالا که تقريباً مطمئنم ميميرم بايد خيلی چيزا بگم.


اول از همه،مطمئن باشيد که به هيچ وجه خودکشی نکردم و مصرانه دنبال قاتلم بگرديد.


دوم اينکه يه سری معذرت خواهی هست که بايد به جا بيارم:


- از آقايی که تو پمپ بنزين کار می کنه معذرت می خوام! چون بعد از من بايد دنبال يه خُل جديد بگرده که هر دفعه بهش مکمل بنزين بفروشه.


- از همه ی نوه های بالقوه ام معذرت می خوام که بچه های بالقوه ی بی مصرفم به دنياشوم آوردن(البته بالقوه)


- از خدا معذرت می خوام! چون ممکنه وجود داشته باشه و بد نيست قبل از ديدنش يه کم جلب ترحم کرده باشم.


- از همه ی معلم های دينی از اول دبستان تا آخر دانشگاه معذرت می خوام که فرصت نشد به راه راست هدايتشون کنم.


- از همه ی مارمولک هايی که در دوران خردسالی نصف کرديم ، صميمانه و همراه حلقه اشکی در چشم معذرت می خوام.(از هر نيمه جداگانه)