Monday, November 27, 2006

هر چه که بیشتر از کودکی فرار کنی لوس تر و بچه ننه تر می شی. هر چی هم که بیشتر با بچه بودن حال کنی بچه ننه تر و لوس تر می شی.

پی نوشت1: شاید به نظر برسه که منظور اینه که بچه با کودک فرق داره. نه! هیچ فرقی هم نداره. شاید هم فکر کنید که لابد "لوس تر و بچه ننه تر" با "بچه ننه تر و لوس تر" فرق داره. باز هم جواب اینه که "و" در زبان فارسی خاصیت جابجایی داره. به نظر می رسه که حقیقت اینه که هر کاری کنی بچه ننه تر و لوس تر می شی.

پی نوشت پی نوشت 1: درسته که پی نوشت 1 کاملاً عاری از منطق است ولی شما به بزرگی خودتون بپذیرین.

پی نوشت2: پیشاپیش از نظرات موشکافانه ی ادیبان و زبان شناسان و احل منطق بسیار متشکرم.

پی نوشت 3: شاید با خودتون فکر کنید: «این دیگه چه خلیه که فکر می کنه کسی خزعبلاتشو می خونه که حالا بیاد نظر هم بده!» گر چه حق با شماست ولی همین که تا همین جا رو هم خوندین نشون میده بالاخره یکی پیدا می شه که این خزعبلاتو بخونه.





*** کلیه ی خطوط بالا نشان گر این حقیقت است که بنده به علت فرار از کودکی یا حال کردن با بچگی روز به روز لوس تر گشته ام.

Monday, November 06, 2006

نپرسید از من که چرا این همه غمگینم!

نپرسید که چرا ادامه ی همه ی شادی ها در سایه و غم تمام می شود!

شما هم بیایید و این وزش سهمگین سرما را به درون همه ی حفره هایی که امن می پنداریدشان، بپذیرید! در این ورود ناگهانی سرما که نمی توانم هرگز انکارش کنم، فقط و فقط آغوشم تا ابد گشوده می ماند برای این که در بر بگیرم تمام خاطرات رنگی و خوشبویی را که در هر پلک زدن به خاطرم می آید.

تهوع و لبخندهای گرم!

صداهای خوبی انگار همیشه از بهشت می آید. مسابقه ی آشپزی- «عدسشو بیش تر کن!» - فریاد و هلهله ی تماشاچیان برای تشویق آشپز محبوب من – گشتن همه ی قفسه های سوپر مارکت به دنبال بیسکوییت مورد علاقه ام – خیانت های شیرین و سنگین – غروب خورشید قبل از این که از خواب بلند شوم – پینگ پنگ با بچه های شمال – مگس های عوضی قاهره روی صورت بچه هایم که خوابشان برده – مسافرت های دسته جمعی با بچه های مدرسه که حتی ماندانا کامکار هم هست - «تولدم! تولدم! تولدم مبارک!»

دوست دارم دست تک تک دوست هایم را از دوم دبستان بگیرم و دو تایی دور اتاق بچرخیم و خیلی لَخت و مسخره برقصیم و برقصیم و بمیریم. و زنده بشیم. بچه های مهدکودک یکتا، بچه های احمق و دماغوی مدرسه، فوتبالیست های وحشی و مغرور راهنمایی. گوجه سبز بخریم و ته سرویس بخوریم. برقصم تا صبح با بچه های درس خوان و نگران پیش دانشگاهی، به خصوص با پسرهایی دوست داشتم به من توجه کنند و خیلی دیر توجه کردند، دوست دارم خودِ پنج ساله ام را بغل کنم و تا صبح برقصیم در حالی که چتری های جفتمان به چپ و راست تاب می خورد. دلم تنگ نیست و هست.

یک فنجان قهوه ی داغ لطفاً!

Wednesday, November 01, 2006

خنده های کش دار و از سر بی حوصلگی آغاز می شوند. دهانم گشاد و گشادتر می شود. آنقدر گشاد که همه ی حرف های ناگفته ام به لختی بیرون می ریزند.خنده های کش دار که مثل خمیازه های صبحگاهی اشک در چشمانم جمع می کنند، تمامی ندارند. آنقدر اشک که دیگر چیزی جز در هم آمیختگی رنگ ها از دنیای بیرون نمی بینم.

بیایید!
به حرف هایش گوش کنید و اشک از چشمانش پاک کنید!
موهایش را شانه کنید و مدادهایی که در دستانش شکسته بگیرید!
و بروید!