Monday, July 17, 2006

سختی های عجیبی است. اصلاً چه بسا خیلی هم دارد خوش می گذرد میان این همه نگرانی ُدوری ُ کلافگی و حسرت. تنها چیزی که نمی تونن ازش بگیرن رؤیاهای شبانشه! چیزی که دیگه برام باقی نمونده امیده!

سخت است. گرم است، آنقدر زیاد که نمی شه زانوهاتو بغل کنی و به گوشه ها پناه ببری. باید با ته مونده ی زوری که برات مونده بلند بشی و دور خودت بچرخی! و فریاد های بی صدا! و اشک هایی که هیچ وقت، هیچ وقت به کسی نشونشون نده!

همیشه حرفای زیادی داشتم واسه گفتن ولی همیشه می ترسیدم از مسخره بودن و عجیب این بود که همیشه هم مسخره بودم. اما دیگه نمی ترسم. چون انگار که دارم میمیرم. چه کسی برای تو شعرهای عاشقانه خواهد گفت، وقتی که مرده باشم؟!

قدم ها کند می شود بعد از این همه دویدن. انگار که دیواری در انتهای راه دیده باشی. اما همچنان می روی تا به دیوار دست بکشی. تا از خیلی نزدیک تحقیر شدن را حس کنی. آدم های خوشحال دور خودشان دیوار کشیده اند و غمگین ها را به سمت خودشان دعوت می کنند. و از صدای بر خوردشان به دیوار شادتر می شوند. و غمگین ها غمگین تر! و ...

گویا بهتر است همان خفه ای که بودم!