Friday, February 10, 2006

سيگار نمی کشم. اين چه مرثيه ايست؟! اين چه معجزه ايست؟! خفه نمی شوم. گريه نمی کنم. بس که ضعيف شده ام. چه کامل و خوشبختيد در عين حماقت! چه زود می رود اين مستی لعنتی که حتی نمی توانم به بهانه اش کمی اشک بريزم. تنها می رقصم چون مسخره ترينم! تنها می رقصم چون زيباترينم! با شما می رقصم چون احمق ترينم، چون دوستم داشته باشيد.

Monday, February 06, 2006

هيچ چيز جالب تر از نگاه کردن به سوختن يک تکه کاغذ نيست. سياه می شود و به سرعت می سوزد، سريع اما باور کردنی.

- يعنی اگر دستت را در يقه ام نکنی دوستم نداری؟ اگر لب نداشتم؟

- نه!

- امشب بايد شب غمگينی باشد! مدام صدای ويولن می شنوم.

- اگر نبوسمت و دستم را در يقه ات نکنم ديگر دوستم نداری؟

- نه!

نمی سوزد، يک چوب کبريت وقتی می خواهی که بسوزد. اما کاغذ و حتی پرده ها و حتی موها به سرعت می سوزند. به سرعت سبک می شوند وقتی نبايد بسوزند.

- می دانم. پيرزنی خواهم شد، با موهای سوخته . بس که زير سايه ی يک درخت بی برگ خواهم نشست.

- دوستت دارم.