Thursday, October 19, 2006

شادی از چشمان سگ های خسته رفته است. حتی کبوترها هم دیگر از خودکشی های ناموفقشان نمی نالند!

زمانه ی سکوت است.

نشسته ام در گوشه ی اتاق شیشه ای ام و رعشه هایی که گاهی دستانم را از چشمانم جدا می کند. انگار دو دست برای بسته نگه داشتن چشمانم به روی این حماقت بی حاصل کافی نیست.

فاصله های کوتاهی است که پر نمی شود و نزدیکی های بیشتری که چه دور است!

گم شده ای درست وسط راهی که فکر می کردی تو را به مقصدت می رساند. نه به این خاطر که راه را نمی دانی، دیگر مقصد را نمی خواهی. ادامه خواهی داد و دور خواهی شد، دور!

تمامی ندارد این اشک فشاندن ها برای سعادت به دست نیامده و بدبختی از دست رفته.

Thursday, October 12, 2006

قطارهایی که در جهت اشتباه حرکت می کنند و دست سرد من که هر لحظه شل تر می گیرد دستت را، در هر ضربه ی ناهماهنگ آسمان بر سرم! غصه های زیادی است در دل بیچاره ام. پخش شده ام در خودم و در خاطرات نداشته ام و در زبان های غریبی که انگار همه را می فهمم.