Thursday, October 19, 2006

شادی از چشمان سگ های خسته رفته است. حتی کبوترها هم دیگر از خودکشی های ناموفقشان نمی نالند!

زمانه ی سکوت است.

نشسته ام در گوشه ی اتاق شیشه ای ام و رعشه هایی که گاهی دستانم را از چشمانم جدا می کند. انگار دو دست برای بسته نگه داشتن چشمانم به روی این حماقت بی حاصل کافی نیست.

7 Comments:

At 10:40 PM, Anonymous Anonymous said...

mibini?adam harja ham ke bere andoohe lanati velesh nemikone..mibini?nemishe az dastesh farar kard...

 
At 2:54 PM, Anonymous Anonymous said...

man kiam?! inja kojast ?! ki mano ride !

 
At 11:52 PM, Anonymous Anonymous said...

گاهي اوقات دوتا پلك نازكِ براي نديدن كافيه
با هيچ رعشه اي هم نمي لرزه
دست كارش چيز ديگست
دست كارش لرزيدنه
كه گاهي وقتها يه چيزي رو بشكنه
و زندگي نو بشه

 
At 7:51 PM, Anonymous Anonymous said...

من چرا غمگينم...؟
گاهی از خويشتنم می پرسم... من چرا غمگينم؟
که چرا غافل از احوال دل مسکينم؟
و چرا اين همه از خويش غريب افتادم؟
...اين همه با من دل سوخته سر سنگينم؟

گاهی از خويش جدا می افتم... و در آن دم همه عالم را می پيمايم... و سؤالی همه ی ذهن مرا می گيرد... از خودم می پرسم:
"دگر اين بار تو را می بينم؟"

تنهاييت را قسمت می کنی؟

 
At 3:20 AM, Anonymous Anonymous said...

hazeram ghasam bokhoram dafeye ghabl ke umadam inja, ye joorie dige bood inja, un moghe khastam ye chi benevisam amma jayee baraye neveshtan peyda nakardaam, hala ...
begzarim , do dast baraye az bein bordane ye donya kafiye, bavar kon.

 
At 12:58 PM, Blogger . said...

شاید چون اون موقع نمی دونستیم چی قراره ببینیم
چشمامون رو همینطور بی حد باز کردیم

 
At 10:11 AM, Anonymous Anonymous said...

چه بی مروت رعشه ای...که فاصله ای میان سر انگشتان و پلک هایت می آفریند به طول چندین صد سال نوری یا شاید هم سالهای بی نوری

چه اهمیت که پلک ها کی دوباره از چشمانت فرار میکنند تا روزنه ای به سوی تئاتر حماقتی دیگر بگشایند؟

بگذار که تا بیکرانه ی زمان بهتان کوری را دوشادوش خود حمل کنی

 

Post a Comment

<< Home