Saturday, March 19, 2005

ديروز با يه جوجه تيغی آشنا شدم. چه قدر مهربون بود و چه قدر قشنگ حرف می زد! از همه چيز جالبتر کلاهش بود. البته ما بهش ميگيم سبزه ی عيد ولی دوست خوش ذوقم از گوشه ی خيابون يکيشو خريد و گذاشت روی سرش! بايد اعتراف کنم واقعاً بهش می اومد.

ازم پرسيد برای سال نو چه آرزويی دارم! سؤال عجيبی بود و من طبق معمول جواب دادم که نمی دونم و اون واقعاً تعجب کرد. باورش نميشد که کسی آرزويی نداشته باشه. به من گفت:«خيلی سادست!‌ مثلاً‌ آرزوی من اينه که يه تيکه ابر کوچولو هميشه روی سرم باشه، هر از گاهی روی کلاهم بباره که هميشه تر وتازه و خوشگل باشه!‌ آخه می دونی؟! من عاشق اينم که هميشه خوش تیپ باشم.» بعد يه پاشو آورد بالا و کفششو نشونم داد. باورتون نميشه، کفشش کانورس قهوه ای بود!

اين جوجه تيغی خوش تیپ واقعاً ‌منو به خنده انداخت ،‌ طوری که اشک از چشمام راه افتاده بود. و جالب اينجا بود که وقتی من می خنديدم اون هم می خنديد و دندونای با نمکش معلوم ميشد که خنده ی منو صد برابر می کرد.

سالها بود که اين همه نخنديده بودم!!