Wednesday, January 12, 2005

چقدر دوست دارم اون روزايی رو که وقتی از خواب بلند ميشم موهام فرفريه! و اون قدر غلت زدم که رفتم رو سقف. يه خميازه ی طولانی می کشم و پرده رو کنار می زنم: «اوه! از آسمون داره پاپ کرن ميباره! اونم با طعم تمشک!»

در تمام روز من يه چيزايی تو آسمون ميبينم که هيچ کس نميبينه! هوا پر ستاره ست ،پر پاپيون ، پر از فرشته کوچولوهايی که مدام چشمک ميزنن، «به به! هوا چقدر بوی سالاد علف ميده!»

تو همچين روز خوبی وقتی ديگه کم کم دارم از ترافيک خسته ميشم، آقا غول مهربون دستشو دراز ميکنه و منو از وسط ماشينا ميبره يه راست همون جا که می خوام!


يه غروب تو يه دشت سرسبز.يه غروبِ نه خيلی قرمز وسط يه دشت سرسبز. و از آسمون داره يه آهنگ خيلی قشنگ پخش ميشه.«خدا! ممکنه يه کم صداشو بلند کنی؟ اين يکيو خيلی دوست دارم!» به به چه باد خوبی.


خورشيد حالا يه ديگ بزرگ شله زرده! به سمتش می دوم.باد تو موهام میپيچه(ديگه فرفری نيستن!). پيش به سوی ديگ شله زرد!!