Monday, December 11, 2006

واقعاً سؤال مهمیه، در واقع جوابش مهمه: که تا چه حد باید سختی های گزنده ی وقایع رو پذیرفت؟! تا چه حد باید هدیه های اتفاقی سرنوشت را قبول کرد؟

مرزبندی میان واقعیت های تحمیلی و غیر تحمیلی، مسخره تر از اراده و انتخاب، حتی مسخره تر از جبرمنفعل کننده ی زیر پوستی.

واقعاً چه فرقی داره که چه کسی منفعل است و چه کسی فاعل؟! وقتی به هر حال همه ی فعل ها احمقانه و بی دلیل به نظر می رسند. وقتی احساس خوشبختی حداکثر چند ثانیه به درازا می کشد و احساس بدبختی اصلاً وجود ندارد چون بدبختی و زندگی معادل شده اند و تازه می فهمی تصوراتت از زندگی افسانه هایی است که باید برای کودکانت شب ها قبل از خواب تعریف کنی!

همین بدبختی یا همین خوشبختی که اسمش زندگی است، همین تاب خوردن های آرام و بی احساس روی صندلی مادربزرگ، همین مقاومت برای پلک نزدن هنگام تماشای غروب، همین اشک هایی که در چشمانت حلقه می زند و وانمود می کنی علتش ریزش ناگهانی نور به چشمانت است، همین ورق های سفیدی که سیاه می شوند، همین احساس پهن و سنگین پیری، همین خوشبختی یا بدبختی که اسمش زندگی است، زندگی است، زندگی!

دوست داشتم هر شب با همه تان خداحافظی می کردم.

Sunday, December 10, 2006

ببين چگونه به من اثبات مي شود هميشه روزهاي غمگين تري در راهند!