Wednesday, November 03, 2010

Wednesday, January 13, 2010

نکُشید سیگارهای جوان و رعنا را!
و اگر کشتید دفن نکنیدشان شاید که روزی دیگر عمری دوباره یافنتد.

Friday, October 23, 2009

یا انسانها دارند خیلی ماشینی می شوند یا ماشینها دارند خیلی انسانی می شوند ولی خلاصه نتیجه این شده که انسانها حسابی دلخور شده اند.

Thursday, September 24, 2009

Muse- The Resistance- United States of Eurasia/Collateral Damage
دقیقه ۳:۳۹
ناگهان احمدی نژاد کله پا میشود، همراه رفقا عازم ونزولا میشود و سکوت سبکی ایران را فرا میگیرد. هوا پر از نوارهای سبزی میشود كه به لختی در هوا شناور هستند و مردم طوری لبخند میزنند كه انگار شدیدا high هستند. همه مطمئنیم كه خواب میبینیم ...

Thursday, August 27, 2009

دسته بندی کردن آدمها واقعاً کار بدی است ولی از حق که نگذریم آدما دو دسته ان: کسایی که آدما رو دسته بندی می کنن و کسایی که نمی کنن.

Sunday, June 21, 2009


آفتاب روی صورتم سنگینی می کرد و با حیرت به تئاتر بزرگی که در جریان بود و از قضای روزگار من هم از بازیگرانش بودم نگاه می کردم و توی دلم «داد و بیداد از این روزگار» می خواندم.
ناگهان صدای بلند شلیکی به گوشم رسید. انگار که تمام قلبم فروریخت و من هم همراه قلبم روی آسفالت خیابان فرو ریختم.
پدرم اصرار داشت که نترسم. ولی من اصلاً نمی ترسیدم. چشمهایم خیلی دورها را نمی دید. حتماً باید به چشم پزشکی بروم.
پدر جان من نمی ترسم. تو هم نترس!
همه جا سفید شد.

Sunday, May 31, 2009

اگر یک کلاف گره خورده و سر در گم را به من بدهند و از من بخواهند که بازش کنم، ترجیح می دهم مزرعه ای از پنبه بکارم و درو کنم و کلاف بریسم ولی گره های کلاف گره خورده را باز نکنم.

خلاصه که ننه جون! زمونه زمونه ی restart کردن است.

Tuesday, May 26, 2009

کمرم بد جوری درد می کند


حالا می فهمم معنی انسان پشت میز نشین چیست و حتی از دور دست ها هم می توان تشخیصشان داد.
معمولاً باسن های بسیار پهنی دارند به همراه مچ دست از ریخت افتاده، صبح ها خسته اند و بعد از ظهرها کوفته. چشم هایشان عمقی ندارد. همین قدر عمق دارد که کد بخوانند و در احساساتی ترین حالت ممکن است از دیدن باگهای غیر مترقبه کمی گشاد شود.
به همین دلیل بدانید و آگاه باشید که انسان پشت میز نشین با انسانی که زیاد پشت میز می نشیند خیلی فرق دارد.

Wednesday, February 25, 2009

دوست داشتن چیز مهمی است، دوست داشته شدن چیز سختی است، خدا هم که حسود است!
من و بچه قورباغه هایم که خیلی هم قورباغه نیستند به خوبی همه ی این چیزها را می دانیم و حسابی هواسمان جمع است. البته هواس شاید که جمع هوس باشد و اصلاٌ با حواس که جمع کردنش خیلی سخت است و جمع حس است هیچ رابطه ای ندارد.

Tuesday, February 03, 2009

خدایا! خدایا! خدایا!

از تو (شما) بسیار سپاسگزارم که همکلاسی ام چایی اش را در سطل ماست می نوشد تا کره ی زمین گرم نشود و پنگوئن ها بدبخت نشوند!

Monday, November 03, 2008

چه چیز بدی است این اصل «آن چیز را که بر خود نمی پسندی بر دیگران هم مپسند و بالعکس.» دیگران چه می دانند آن چیز برای تو چه معنی هایی می دهد که برای آنها نمی دهد و بالعکس!!

Friday, August 29, 2008

می آیم و میروم، می آیم و می روم در حالی که وسطم همچنان ساکن باقی می ماند.
کش می آیم انگار!

با همان معصومیت کودکانه، همان بلاهت هفت سالگی ام که فکر می کردم جاکش اسم جعبه ی کوچک زیرچرخ خیاطی است که کش هایشان را در آن نگه می دارند.

کش می آیم،
با انعطاف همان کش ها،
که در جاکش همیشه جایشان خالی می ماند.

Thursday, May 08, 2008

به کوری چشم معاندین و حسودان و کفار و منافقان که در چند ماه اخیر مانع گشتند که به ارشاد و انذار خلق بپردازم، زین پس با حمتی عالی و شکمی خالی به این مهم خواهم پرداخت. اگر خداوندگار حکیم ابزار کار را فراهم کند یکی از مظاهر آشکار کارشکنی و کفر و نفاق که همانا استاد بدذاتم باشد را چنان از سر راه ارشاد و رستگاری خودم و بقیه ی خلایق بر خواهم داشت که راه حسابی باز شود و بوی گند تمایلات پست و زمینی اش از قبیل پیپر(مقاله) نویسی و جهان گشایی ،فضای عرفانی مان را خدشه دار نکند. باشد که همه رستگار شویم و البته فراموش نکنید که «هدایتی برای ایشان(استادان ریاکار و بدذات دانشگاه) نیست».

Thursday, May 01, 2008

بی اندازه، بی اندازه، بی اندازه خسته شده ام. همه چیز بوی بنزین و آسانسور و کامپیوتر و کاغذ می دهد. حتی بهار هم که قرار بود بوی علف بدهد، حتی تابستان که قرار بود بوی آفتاب بدهد. بی اندازه، بی اندازه مغزم درد می کند. شاید قدرت اندازه گیری ام محدود شده ولی شک ندارم که انتها ندارد مسخرگی آن چیزی که هستی و تماشای آن چیزی که هستی از بیرون و مسخره کردن آن در حالی که آن چیزی که هستی و از بیرون مسخره می کند آن چیز مسخره ی وسط گود را خودش مسخره تر و بی خاصیت تر است. اصلاً تف به آن چیزی که هستم از بیرون و آن چیزی که هستم در واقع و زنده باد بد و بیراه هایی که خلاقانه بر زبانم جاری می شود!!

Wednesday, January 23, 2008


کوتاه کردن مو کار بسیار خوبی است چون آدمی سبک می شود و امکان پرواز کردن بالا می رودو حتی ممکن است علم و دانش و در بهترین حالت افکار انقلابی و هیجان انگیز به علت وجود موانعی چون خرمن مو به راحتی به کله تان نفوذ کند. نگران افکار شیطانی و مخرب نباشید چون آنها به علت قدرت نفوذ بالا به هر حال وارد کله تان خواهند شد!
نشاید که موهایتان طویل گشته و مغزتان را بپوشاند. پس به سلمانی رفته و کوتاه کنید، کوتاه! باشد که جملگی موکوتاه شویم!

Sunday, January 13, 2008


روزهای کوفتی روزهایی است که هر پنج دقیقه یک بار دمای هوا رو تو اینترنت چک می کنم تا تخمین بزنم چه قدر لباس باید بپوشم که بتونم تو بالکن بدون سگ-لرزه سیگار بکشم و ساعت از 11 پیش از ظهر تبدیل می شه به ساعت 11 پس از ظهر بدون اینکه یکی از سیگارها کم شده باشه یا حتی موقعیت جغرافیایی من عوض شده باشه.

Wednesday, November 21, 2007

فصل کوتاه کردن پر مرغ هاست. مرغ هایی که همه اش جیششان را نگه می دارندو سنگ کلیه می گیرند و سنگ می پرد تو تخم هایشان و ما هِی تخم مرغ های سنگی داریم. تخم مرغ های سنگدار جیشی! باید پرهایشان را کوتاه کرد چون فصل کوتاه کردن پر مرغ هایی از این دست است. فقط گاوها را فراموش نکنید هیچ وقت! برای این کار بد نیست موقع کوتاه کردن موی مرغ ها که شاید اسمش پر باشد یک آواز گاوی بخوانیم.

Saturday, November 10, 2007

ای آینه! ای آینه جادویی! به من بگو چه کسی میان همگان ار همه بیشتردنبال خودش می دود بی آنکه به خودش برسد؟
آینه:«پاسخ این است: تو میان همگان هیچ ترینی و بیمارمغزترینی. بیش از این نمی دانم. شرمنده!»

Monday, October 15, 2007

اون قدر بدم میاد از این وبلاگایی که صد سال یه بارم آپدیت نمی کنن! اه اه

Saturday, September 08, 2007

پس از ساعت ها دویدن در جهت اشتباه، دنیا را مثل یک صفحه ی تلویزیون بزرگ تماشا می کنم. گرچه عرق از تمام وجودم می ریزد و بوی آتش و سرب و اشک و آه همه جا را فرا گرفته، نمی توانم باور کنم جنگ چیزی جز بازی خشن بازیگران سینما باشد.
همه به طرفم شلیک می کنند؛ خودی ها ، دشمن ها، بی طرف ها ... نمیدانم چه چیزی باعث می شود باز بلند شوم و با تمام وجود فرار کنم!

Monday, August 20, 2007

دیروز که در گوشه ای نشسته اندر احوال جهان تفکر می کردم (و تو گویی همان مراقبت و مکاشفت!) آیه ای به ناگهان بدین مضمون نازل گشت:

«درس بخوانید و کار کنید ولی زیاده روی نکنید. و آنگاه که هنگامه ی تابستان [داشت] به پایان می رسید و بادهای سرد خزان وزیدن گرفت، گرد هم آیید و جشن و سرور به پا کنید. در مجالس بزم خود از بندگان مقرب درگاه هم بهره مند شوید.»


Friday, July 20, 2007

صدای خودم که بیگانه شده و سمفونی مرگ که به مدت شصت سال نواخته می شود، صحنه ی غریبی است: شمعی در دست، کفن پوشیده، همگام با ریتم نوای تهی کننده ی مرگ پیش می روم به سمت لبه ای که در راه است. و مدام این شمع لعنتی خاموش می شود در راه و مدام له می کنم دست و پای دیگران را از نادانی!!

بد جوری گیر کرده ام در گل و لجن، مرگ به سمتم می آید پیش. لعنت خدا به من! لعنت خدا به خود خدا که از من هم سادیست تراست.


Friday, June 22, 2007

از وقتی که با خدا قهر کردم هیچیه هیچی بهم نازل نشده! حتی یه فرشته ای جنی چیزی یه پیغام خشک و خالی هم نیاورده!
می دونی فرق «خدا » چیه؟! اینه که اصلاً منت کشی نمی کنه!
البته یه فرق دیگه هم داره: «
نکنه!اصلاً برام مهم نیست!»

:( خیلی می ترسم الکلی شم!

Sunday, June 17, 2007

ایستگاه مترو جای گرمی است

این که احساس می کنم هر وقت پامو تو مترو گذاشتم قطار جلوی چشام رفته دو تا معنی می تونه داشته باشه: 1. من آدم خیلی بدشانسی هستم. 2. من آدم خیلی منفی نگری هستم. تو دومی که شکی ندارم ولی مطمئنم که اولی هم به نوبه ی خودش بی تأثیر نیست. دوست داشتم می فهمیدم موضوع از چه قراره!؟ البته هیچ بعید نیست که تفسیر بهتر این باشه که این دو عامل از هم مستقل نیستن!* یعنی از بدشانسیمه که آدم منفی نگری از آب در اومدم و همون منوال از بس منفی نگر شدم خدا زده پس کلم و گفته:«بیا! اینم به بدشانسیه ناب اساسی تا یاد بگیری مثل آدم همه چیزو همون طوری که هست بلکم یه کم بهتر ببینی!»

* هر فحشی بدی الهی که به خودت برگرده!

Wednesday, June 13, 2007

این روزها هوا آفتابی است و خیلی سخت می توان دلتنگ شد! یعنی هم دلتنگی هست هم سختی.

_ مشقّت، قشلاق، مشتاق_
حتی قاشق هم همین طور! فکر کنم تابستان را توصیف می کنند.

Wednesday, May 23, 2007

دندون لق رو باید کند، مشروط بر این که با یک دندون مصنوعی بهتر جایگزین بشه!


Tuesday, March 27, 2007

ما هر چه قدر سعی کردیم با لوس کردن های پیامبرانه خودمان تنی چند به پیروان بیافزاییم نشد که نشد! به همین جهت زین پس روش های کاملاً سنتی از قبیل معجزه و مهر و عطوفت و انذار و ارعاب در پیش خواهیم گرفت.و اما...

آورده اند که چوپانی در بیابان مشغول چراندن گوسپندان خویشتن بود. هنگام چرت عصرگاهی وقتی با گردنی خمیده به چریدن حیوانات می نگریست و iPod شافلش آهنگ This is your Life از The Dust Brothers که از ساندتراک های Fight Club می باشد، آورده بود، به ناگه چهره اش در هم رفت و به مسخرگی زندگی شروع به اندیشیدن کرد. در لحظه ای کاملاً عرفانی ناگهان فرقی میان خود و چارپایانش احساس نکرد.
در این لحظه رو به آسمان کرد و سپس زمین و همه کاینات را به باد ناسزا گرفت که این چه زندگی پوچی است! حتی کار به جایی رسیده بود که به جان زبان بستگان علف خوارش هم غر می زد و از زندگی شکایت می کرد! در همین اثناء صاعقه ای از آسمان به زمین آمد و چوپان غرغرو را تکراند و با خاک یکسان کرد.
سخن کوتاه: دست از غرغر کردن بکشید که بسیار شنیع و اعصاب خورد کن است و اگر جنبه ندارید آهنگ های دیگری مثل لیلا فروهر گوش کنید! خلاصه آنکه هر گاه لب به غرغر و نالیدن از زندگی سگی خود گشودید منتظر هر گونه بلای آسمانی هم باشید! از ما گفتن بود،
باشد که همه رستگار شویم.

Sunday, March 25, 2007


چه فایده ای دارد این پیامبر شدن؟!
من اصلاً این مردمان را دوست ندارم که هدایتشان کنم!
حتی خود خدا هم 1400 سال پیش یک بار ناامید شد، من دیگر چه حرفی برای گفتن دارم؟!
بهتر است همه ی حرف هایم را با همان خود خدا بزنم.

Monday, March 05, 2007

و اما خدا!
به خاطر می آورم در کتابی یا گوشه ای خواندم که در ایران باستان دوره ای بوده است که قومی در آن اعتقاد داشتند، خدایشان واحد و همان زمان است. این قوم می پنداشتند تنها چیزی که بشر قادر نیست بر آنها فایق آید و همیشه مطیع آن است زمان است و بس! از این روی خدای خود را زمان می دانستند و حالا آنکه با این خدای خود چه کار می کردند، بنده ی حقیر بی اطلاع است.

غرض از نقل این حکایت این بود که خداوندگاری که این تن را همانا مبعوث نموده، خداوندی از همین جنس است. تو گویی اصلاْ خود زمان! و اگر این اندیشه را به خود راه می دهید که ممکن است بر او فائق آیید یا به کلکی خلاصه حالش را بگیرید، سخت کور خوانده اید. [البته این جمله ی آخر از جانب خودم بود چون خداوندگار به غایت مهربان هستند و اصلاْ اهل تهدید و ارعاب نمی باشند.]

سخن کوتاه: انسان های خوبی باشید و دست از خاله زنکی و چرت و پرت گویی پشت سر دیگر بندگان خدا بکشید. اگر احساس علافی و بیکاری به آن حد فشار آورد که نیاز شدید به خاله زنکی حس کردید، به جایش یک پاکت سیگار بکشید و این حرکت شنیع را از فکر خود بیرون کنید. باشد که همه رستگار شویم!


Friday, February 16, 2007

لازم دیدم در کلماتی چند، در باب مسئله ی پیامبری و مسایل مربوطه کمی روشنگری بنمایم همانا: در اصل بنده نه چوپان نه بیابانگرد و غارنشین و نه high on cocaine بوده ام. بلکه بنده ای به شدت عادی و معمولی سردرگم در میان بقیه ی بندگان ول می گشتم. اما همان طور که هر چیزی دوره ای دارد، بنده این وسط به ظن خود به پیامبری رسیدم. البته در این شیوه ی جدید پیامبری هدف ارشاد و از این حرفا نیست بلکه خوب هدف رستگاریست از هر نوع. بیش از این جایز نمی دانم در این مورد سخن برانم.

باشد که همه رستگار شویم.

Thursday, February 15, 2007

از وقتی پیامبر شدم انگار یه چیزایی در درونم عوض شده، از این روست که در بیرونم هم عوض خواهد شد و زین پس کلاْ یه تحولات اساسی خواهیم داشت. از قبیل سوئیچ کردن از چرت و پرت های مثلاْ دپرس و از دنیا بریده به چرت و پرت های مسخرگی(یا تمسخرآمیز) که دسته ی دوم وبلاگ هاست که این روزها رایج شده و با وجود اینکه فلسفه ی وجودی اش در اصل تکراری نبودن بوده، حالا دیگه بدجوری هم تکراری شده! البته دست کم این مزیت رو دارن که باعث گشادی روح خواننده شده و بعضاً دلشان را خنک می نماید.

الآن بدجوری قصد دارم این دسته گل هایی رو که زرت و زرت از خودشان عکس می گیرن به باد انتقاد بگیرم. (در حسن نیتم شک نکنید هرگز نه بحث حسودی در میان است نه تمسخر و تحقیر) ولی فعلاً چون تحقیقاتم در این جرگه به کمال مورد نظر نایل نگشته مدتی دست نگه می دارم. امیدوارم در این مدت از پیامبری عزل نگردم!

Thursday, February 01, 2007

انگار احساس می کنی قبلاً هم همین جا بوده ای.

نگرانم.

نگران پیرمردها و پیرزن های اطرافم هستم که زندگی خیلی برایشان تکراری شده و شاید همان بهتر که بمیرند.

نمی دانم این بردگی های ساکن, برای فراموشی چه دردی است؟!

می دانم که چه قدر خسته شده اید. بیایید آخر هفته ها محض تنوع هم که شده از دست بدبختی مان فریاد بکشیم!

من هم خسته شده ام. سخت است پیر شدن وپهن شدن روی زمین و وارد شبکه ی فاضلاب شدن از شدت لختی، چرا تمام نمی شود؟!

چرا تمام نمی شود؟!

چرا تموم نمیشه؟

Monday, January 22, 2007

تکرار ملال انگیز حضور و صدای نفسهایم که حوصله ام را سر می برد، حقیقت تلخ وجود و یا شاید واقع گرایی احمقانه ایست که خودش واقعیت ندارد!

Wednesday, January 10, 2007

واعظ احمقی شدم بعد از این همه سال نگاه کردن به دهان هایی که می جنبند و نشنیدن.

شوخی جالبی است این زندگی!

به سلامتی ما و شما و چرت و پرت هایی که گفتن و نگفتنشان به یک اندازه مسخره است.

رشته هایی هستند که آدمی را به گذشته پیوند می دهند، هر چند نازک، هر چند در هاله ای از توهم و فانتزی. و هر چه از عمر می گذرد، رشته ها بیشتر و بیشتر می شوند و چروک ها عمیق تر و عمیق تر و the consent to be raped بیشتر و بیش تر!

Monday, December 11, 2006

واقعاً سؤال مهمیه، در واقع جوابش مهمه: که تا چه حد باید سختی های گزنده ی وقایع رو پذیرفت؟! تا چه حد باید هدیه های اتفاقی سرنوشت را قبول کرد؟

مرزبندی میان واقعیت های تحمیلی و غیر تحمیلی، مسخره تر از اراده و انتخاب، حتی مسخره تر از جبرمنفعل کننده ی زیر پوستی.

واقعاً چه فرقی داره که چه کسی منفعل است و چه کسی فاعل؟! وقتی به هر حال همه ی فعل ها احمقانه و بی دلیل به نظر می رسند. وقتی احساس خوشبختی حداکثر چند ثانیه به درازا می کشد و احساس بدبختی اصلاً وجود ندارد چون بدبختی و زندگی معادل شده اند و تازه می فهمی تصوراتت از زندگی افسانه هایی است که باید برای کودکانت شب ها قبل از خواب تعریف کنی!

همین بدبختی یا همین خوشبختی که اسمش زندگی است، همین تاب خوردن های آرام و بی احساس روی صندلی مادربزرگ، همین مقاومت برای پلک نزدن هنگام تماشای غروب، همین اشک هایی که در چشمانت حلقه می زند و وانمود می کنی علتش ریزش ناگهانی نور به چشمانت است، همین ورق های سفیدی که سیاه می شوند، همین احساس پهن و سنگین پیری، همین خوشبختی یا بدبختی که اسمش زندگی است، زندگی است، زندگی!

دوست داشتم هر شب با همه تان خداحافظی می کردم.

Sunday, December 10, 2006

ببين چگونه به من اثبات مي شود هميشه روزهاي غمگين تري در راهند!